کربلا- در راه + هتل



بالاخره همان شنبه راهی شدیم...

مدیر کاروان، مردی است از همان نوعهایی که دوستشان می دارم، اهل دل و عقلانی، با صفا و خوش خلق، مهربان و متواضع... با آنکه او را درختی بود پر ثمر، افتادگی ای داشت ز خود مثال زدنی... با نگاهش مرا یاد دختری می اندازد که در ترمینال او را وداع گفت مثل دیگر دخترانی که پدر را وداع گفتند، ولی برگشتند و خود پدر را دیدند نه سری و نه تشتی و نه... سر حال به دیدار پدرانشان شتافتند، بی آنکه خونی از آنها ریخته شود، بی آنکه گوشی و گوشواره ای ... و بی آنکه...
بگذریم! ما را به این حرف ها نیامده است! خودشان در کربلا گفتند زبان به دهان بگیر و هیچ نگو... به کربلا رسیدیم می گویم برایتان...
تلق تولوق های اتوبوس نمی گذارد که بنویسم... نوشتن را رها می کنم و چشم ها را بر هم می نهم، تا شاید آرام گیرد دلی که کنده شده است و افسارش نه دست من است و نه دست او...
........................................................................................................
دوباره فرصتی شده است از برای نوشتن، و اینک می نویسم از آنچه گذشت پیش از انکه بگویم کجاها تا هم اکنون بودم و هستم و خواهم بود، این آخری را البته شایدی است بس عظیم! و گفتن انشالله هم خوب است گویا!
بعد از هیجان زیاد و خداحافظی های چند باره و بوسه بر اشکهای مادر بالاخره راهی شدیم... به سوی منزلگه دوست، وادی عشق، زان جا که هیچ نمی دانم از چرایی اش و چگونگی اش...ساعت ها می گذرند ومی گذرند، لحظه ای به تفکر و لحظه ای به بازی با ریحانه سادات، لحظه ای به غم و لحظه ای به شادی، لحظه ای به بهت و حیرت و لحظه ای دگر به بصیرت و می رویم و می رویم... نماز و شام را در رستورانی بین راهی می خوانیم و می خوریم یا شاید می خوریم و می خوریم و این را برای همچو منی زیاد هم هست و قانع کننده! عکس تقارن های سفر این را تناقض است همان پارادوکسی که از ان قدیم الایام در یاران ناب صحبت شد ز من از برای شما... در این سفر مناسبات می گویم و تقارن های عجیب و از پارادوکس کم خواهم گفت...
مدیر کاروان بعد از 19 بار ذکر بسم الله گفتن، می گوید از اولین تقارن و آنکه امروز شنبه روز سفر است و بی صدقه هم سفرتان بی خطر است، این را راست گفت به عینه دیدم... گفت امروز روز تولد امام حسن پسر لا فتی الا علیست و فردا یکشنبه که روز زیارتی علی شیر خداست، در نجف هستیم... گیج شده ایم، بی خبر از آنکه این تازه شروع تقارن هاست و ...
شب سختی طی می شود، بی خوابی  گرما و عطش، صدای گریه های ریحانه و بی تابی اش باز مرا در خود می شکند به یاد مادری... رباب نام که او را طفلی بود 6 ماهه و سینه ای که شیر از برایش نبود...
سعی می کنم بخوابم...

پ.ن: http://mola133.persiangig.com/audio/monajat.mp3  اینو گوش کنید... دارم می میرم...




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir